لوبیـــــــای سحــــــــرآمیـــــــــز

فستیوال آتش بازی مونترال

همين طور كه قبلا گفتم اون سالي كه تو بدنيا اومدي و مادرجون و بابا بزرگ هم اونجا بودن رفتيم فستيوال آتش بازي و از خانم jill (پرستارت) هم اجازه گرفتم كه تو رو ببرم كه يك وقت مشكلي براي گوشهات پيش نياد كه اجازه داد و رفتيم، اين عكس ها رو خودم نگرفتم و از جايي بدستم رسيده كه مي توني ببيني.   ...
28 مرداد 1391

6 ماهگی

واقعا تغييراتت از لحاظ چهره و رفتار در اين ماه كاملا متفاوت شده بود. در اين مدت خيلي ما به پيك نيك و مسافرت مي رفتيم  كه تو هم فضاي آزاد را خيلي دوست داشتي و يك جورايي ميشه گفت كه واقعا بچه طبيعت هستي چون فكر نكنم توي كساني كه من مي شناسم اينقدر كسي توي چند ماه اول تولد مسافرت و اين طرف و اون طرف رفته باشه و كلي فستيوال و جشنواره شركت كرده باشه. راستي يادم رفته بودكه بين 2 تا چهار ماهگي به فستيوالهاي شكلات برومونت و همين طور آتش بازي مونترال اشاره كنم. عكسهاي جالبي هم داري ولي چون ديجيتال نبوده و هنوز اسكن نكردم نتونستم بگذارم. فستيوال شكلات كه خيلي جالب بود از شكلات هر چيزي كه فكر كني درست كرده بودن و با انواع و اقسام شكلاتها...
23 مرداد 1391

ادامه 5 ماهگي

ديگه در اواخر 5 ماهگي خيلي بلا شده بودي، خيلي خوشمزه با همه خصوصا با بابا بزرگ ارتباط برقرار مي كردي و وقتي مي برديمت پارك يا كنار رودخونه نسبت به طبيعت خيلي قشنگ عكس العمل نشون مي دادي.  خيلي هم دوست داشتي كه بچه ها باهات بازي كنند. عكسهايي كه در زير اومده مربوط به روزي هست كه آقاي كريمي، نيلوفر خانم با سه دخترشون يعني تانيا، تينا و ديانا  اومده بودن خونه و بچه هاشون با تو بازي مي كردند. اون لباس نارنجيه كه از همه بزرگتره تينا، اون لباس سرمه ايه كه در عكس دومي هست ديانا و اون كوچيكتره كه تو عكس چهارمه تانياست. اين تابي كه توش نشستي رو خيلي دوست داشتي با برق يا باطري كار مي كرد و و قتي توش بودي همين ط...
21 مرداد 1391

چهار ماهگی

این عکس ها مال 4 ماهگی امیره، دقیقا فردای اون روزی که از یک سفر که با بابا بزرگ، مادرجون، آقا رضا و منصوره خانم و حبیب آقا و زهره خانم برگشتیم.   سه روز توی جنگل نزدیک شهر کبک سیتی چادر زدیم که یک شبش هم یک بارون خیلی شدید گرفت و چادرهای همه پر از آب شد بجز مال ما که با درایت بابا بزرگ که تا بارون نم نم شروع شد یک بیلچه خواست و یک جوی باریک دور تا دور چادرمون ایجاد کرد و سر اون رو هم داد به سمت دره و به این ترتیب ما جون سالم بدر بردیم و تا صبح در چادر خشک و راحت خوابیدیم. بقیه شام رو توی چادر ما خوردند و شب رو توی ماشین یا توی چادر خیس گذروندند. این هم عکس بابا بزرگ دوست داشتني اميره.     امیر یک پسر ف...
16 مرداد 1391

5 ماهگي

تماما این عکسها مربوط به شروع 5 ماهگی امیره که ظرف مدت یک هفته گرفته شده. اين عكسها هم توي پارك centennial گرفته شده شكار اين دو موقعيت هم توسط بابايي انجام شده اين صندلي رو هم كه روش نشستي خاله آنو، سميرا و ديويد از هم كلاس هاي مامان برات آوردن كه ويبره داشت و  يك حلزون خوشكل كه آهنگ هم مي زد روش بود. اين دو تا عكس هم توي دانشكده منه وقتي كه يك روز تعطيل بايد مي رفتم آزمايشگاه و بهترين باباي دنيا تو رو آورد كه حوصلتون سر نره، عصرش هم رفتيم تولد زهره دختر منصوره خانم كه اون جا هم خيلي پسر خوبي بودي و هم عاشقت شده بودن. ...
16 مرداد 1391

سفر به اتاوا-فستيوال گل هاي لاله

اين مدت كه بابابزرگ و مادرجون اونجا بودند از فرصت استفاده كرديم و كلي سفر رفتيم. اولين مسافرتي كه رفتيم براي شركت در فستيوال گل هاي لاله در شهر اتاوا بود كه يكي از دوستان ايرانيمون يعني اكبرآقا و امينه خانم و پسرشون علي همراهيمون كردند. فستيوال گلهاي لاله همه ساله از 4 تا 21 مي برگزار ميشه و حدودا يك ميليون شاخه لاله مناظر بسيار زيبايي رو بوجود ميارند. تو اين سفر امير پنجاه روزش بود. چند تا عكس مربوط به اين سفر رو اينجا گذاشتم.   ...
16 مرداد 1391

بهترين هديه

امیر پسر گل من در تاریخ یک فروردین 1384 در شهر مونترال کانادا به دنیا آمد. در واقع خدای مهربون بهترین و زیبا ترین هدیه خودش رو در اولین روز بهار به من  و بهترین بابای دنیا عیدی داد. ورود امیر  به زندگی من و بهترین بابای دنیا شکل دیگری داد و در واقع می توان گفت که قشنگ ترین و بامزه ترین لحظات را همراه با یک تغییر 180 به و جود آورد. به هر حال همه ساله ما در روز یک فروردین دو تا عید داریم  و البته همین مسئله هم باعث شده که محاسبه سن و سال امیر بسیار برامون آسون باشه ولي هيچ وقت نتونيم به موقع در روز يك فروردين براش تولد بگيريم، چون نه هيچ جايي ازمون سفارش كيك مي گيرند و نه عموها و عمه اش روز يكم مي تونند تولد بيان و معمولا ميرن م...
16 مرداد 1391

شعري زيبا از سهراب سپهري تقديم به پسر نازم

شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،    به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی،    راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ!!! زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسر...
14 مرداد 1391
1